دلسوز ما که آتش گویاست قند او


دلسوز ما که آتش گویاست قند او

آتش که دید دانهٔ دلها سپند او
آتش که دید دانهٔ دلها سپند او
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
هر آفتاب زردم عیدی بود تمام
چون بینمش که نیم هلال است قند او
چون بینمش که نیم هلال است قند او
بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
بر چون پرند، لیک دلش گوشهٔ پلاس
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
من بر پلاس ماتم هجر از پرند او
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
چشمم نمک چند ز لب نوش خند او
در سینه حلقه ها شودم آه آتشین
در سینه حلقه ها شودم آه آتشین
از خام کاری دل بیدادمند او
از خام کاری دل بیدادمند او
زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
زین سرد باد حلقهٔ آتش فسرده باد
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
تا نعل زر کنم پی سم سمند او
جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
جرمی نکرده حلقهٔ گوشش ولی چه سود
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او
آویخته به سایهٔ مشکین کمند او
پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
پند من است حلقهٔ گوشش ولی چه سود
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
حلقه به گوش او نکند گوش پند او
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
خاقانی آن اوست غلام درم خرید
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
بفروشدش به هیچ که ناید پسند او
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
نندیشد از فلک، نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
زین سبز مرغزار نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
سربسته همچو غنچه کشد درد سر چو بید
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
هم نشکند چو سرو دل زورمند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او
هم خضر خان و مشغلهٔ او ز کند او
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
با همتی چنین سوی ناجنس میل کرد
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
تا لاجرم گداز کشید از گزند او
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
باز سپید با مگس سگ هم آشیان
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
خاک سیاه بر سر بخت نژند او
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
سیمرغ بود جیفه چرا جست همچو زاغ
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
پست از چه گشت آن طیران بلند او؟
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
هر چند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
چون دست یافت سوخت ز اسقاط زند او
خورشید دیده ای که کند آب را بلند؟
خورشید دیده ای که کند آب را بلند؟
سردی آب بین که شود چشم بند او
سردی آب بین که شود چشم بند او
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
آتش سخن بس است که فرزند طبع اوست
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
فرزندی آنچنان که بود فر زند او
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
حاسد چو بیند این سخنان چو شیر و می
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
سرکه نماید آن سخن گوز کند او
سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
سیر ارچه هم طویلهٔ سوسن بود به رنگ
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
غماز رنگ وی بود آن بوی و گند او
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
گر سحر من بر آتش زردشت بگذرد
چون آب خواند آتش زردشت زند او
چون آب خواند آتش زردشت زند او